در باره وظيفه انسان و ملاك رفتار اجتماعى او
فرستنده: عارف جهش فرستنده: عارف جهش

 


ماركسيسم و نيچه ئيزم

 

مسئله اى كه مى خواهيم مطرح كنيم مجرد و نظرى و به قصد سير و سياحت عبث در تاريخ فلسفه بميان نيامده است، بلكه پاسخ به سئوالى است كه در زمان ما نيز مانند زمان هاى ديگر فعليت و اهميت خويش را حفظ كرده است. و آن اينكه آيا ملاك تشخيص وظيفه انسان، محمل منطقى رفتار او در تاريخ و زندگى چيست؟ ما اين مسئله را مى خواهيم بويژه از مقطع آن پاسخى كه نيچه بدان داده و پاسخى كه ماركسيسم به آن مى دهد بررسى كنيم. چرا؟ زيرا نه فقط اين دو پاسخ متقابلند، بلكه از آنجا كه نيچه بيانگر صريح و گاه خشن يك نقطه نظر بسيار رايج در جامعه طبقاتى بويژه بورژوائى است، در مبارزه با نيچه گرائى و در اثبات تقابل ماركس و نيچه، ما حتى به آن "نيچه ئيزم مستورى" كه گاه جامه حق بجانب و انقلابى نما بر تن مى كند، نيز پاسخ مى گوئيم.

اگر نيچه ئيزم مقدمه و محمل فلسفى فاشيسم و نازيسم قرار گرفته باشد، امرى است مفهوم و طبيعى. در واقع مابين نظر نيچه و عمل هيتلر ها و موسولينى ها و پراتيك امپرياليسم و هيئت هاى حاكمه ارتجاعى همآهنگى منطقى وجود دارد. نيچه آرزو مى كرد كه "جانور مو بور" با شيوه بربر منشانه، تمدن "نژاد سروران" را برقرار كند و هيتلر نيز در همين راه شوم كوشيد و امپرياليست هاى آمريكائى نيز در همين راه كوشيدند و مى كوشند و نژاد گرائى فلسفه اى جز اين ندارد. ولى مابين نيچه ئيزم و پراتيك انقلابى انساندوستان ماركسيست كوچكترين وجه ارتباطى نيست. كيش اصالت قدرت، كيش بكاربردن هر گونه وسيله اى ولو ضد انسانى براى نيل به هدف، كيش اصالت قدرت، پيروزى صرفنظر از وسيله و هدف، كيش پيشوايان همه دان و توده هاى لخت و مطيع و غيره و غيره كه بويژه در جوامع عقب مانده طرفداران آشكار و نهان فراوانى دارد، از ماركسيسم برنخاسته و با آن عميقا بيگانه است.

تجربه زندگى نشان مى دهد كه نيچه خود جسارت آنرا داشت كه يك گرايش اعلام نشده اخلاقى را در جامعه جانورانه سرمايه دارى به صورت موازين مقدس در آورد و در آثار خود با لحن شاعرانه و پيمبرانه و بقول خود به مثابه "مبشر" و "اغواگر" از آن دم بزند، بى سر و صدا، در جامعه انسانى در ميان طبقات بورژوا يارانى دارد و چون مطلب بدرستى حلاجى نشده است، گاه حتى در ميان عناصر مترقى نيز به كسانى برخورد مى كنيد كه مفهوم پيكار انقلابى را با مفهوم "خواست قدرت" نيچه اى در مى آميزند و آرمان آنها از يك انسان كامل به يك "ابرمرد" نيچه اى شبيه تر مى شود يا به يك مجاهد انقلابى و انساندوست از آن نوع كه ماركسيسم ـ لنينيسم آنرا تصوير و توصيه مى كند.

مطلب روشن تر مى شود اگر مسئله را بطور منظم مورد بررسى قرار دهيم.

فريدريش ويلهلم نيچه نويسنده، شاعر، فيلسوف و موسيقى شناس آلمانى در ١٥ اكتبر ١٨٤٤ در شهر ركن زاد و در ٢٥ ئوت ١٩٠٠، در سن ٥٦ سالگى، پس از آنكه طى يازده سال اخير زندگى خويش دچار جنون شده بود، در شهر وايمار درگذشت.

با آنكه دوران آفرينش فكرى نيچه بالنسبه كوتاه بود، ولى در اين مدت يك سلسله آثار بوجود آورد كه مهمترين آنها مانند "زرتشت چنين گفت"، "در آنسوى نيكى وبدى"، "اينست انسان"، "سپيده دم يا انديشه هائى در باره پيشداوري هاى اخلاقى" كه غالبا با سبكى شاعرانه و با انشائى بسيار زيبا نوشته شده، شهرتى فراوان دارد و تاثيرى عميق در طرز تفكر فلسفى، سياسى و اخلاقى عصر ما گذاشته و جوهر فكرى و منطقى فاشيسم و بسيارى ديگر مكاتب ايده ئولوژيك بورژوازى معاصر در امور اخلاقى و اجتماعى قرار گرفته است.

نيچه در آغاز كار تحت تاثير شوپنهاوئر فيلسوف و واگنر آهنگساز معروف زمان خويش بود، بعد ها با آنكه اين تاثيرات را در بسى نكات حفظ كرد، معهذا از نامبردگان بريد و براه خود رفت.

خلاصه فلسفه نيچه چنين است:

جهان دريائى است طوفانى از نيروها و انرژى هائى در حال تصادم و در كار تغيير و "شدن جاودانى". مضمون اين طوفان پيكار ابدى "مراكز يا نقاط قدرت" است. و در اين پيكار، اين مراكز، يا قدرت خود را بالمره از دست مى دهند يا بر آن مى افزايند. اين "شدن جاودانى"، بدون قانون، بدون مقصد و هدف است: هرج و مرجى است بى معنا، بازى كور قوائى است كه از مغاك نيستى بر مى خيزند و در مغاك نيستى فرو مى روند. ولى در درون اين هرج و مرج، بازگشت ابدى پديده هاى همانند رخ مى دهد. جوهر و عرض ماده و شئى كه فلسفه از آنها سخن مى گويد، همگى مجعولات و مفروضات وهم ماست. عقل ماست كه هرج و مرج محسوسات را نظم و سازمان مى دهد و تقسيم و تبويب مى كند. حقايقى عينى در دسترس ما نيست. تنها تفسير و تعبير اين حقايق در دسترس ماست. چون جهان بى معناست، لذا ما به كمك علم و منطق براى آن معنا تراشى مى كنيم. با آنكه علم و منطق وسيله فريب و سفسطه است، با اينحال گاه بدان نيازمنديم زيرا تسكين و تسلائى است براى افراد ناتوان، و افزار عمل و نبرد است براى افراد توانا. نيروى واقعى در ما، علم و منطق نيست، بلكه غريزه و الهام است. بايد در چشمه هاى تاريك روح خويش ستاره هاى درخشان تمدن و فرهنگ را جستجو كرد و از نور آنها فيض رفت.

از آنجا كه "خواست قدرت"، تنازع نيروها، سرچشمه و مبدا عالم است، لذا حيات نيز چيزى جز اين نيست. حيات يعنى نبرد و تجاوز، يعنى قمار فتح و شكست. تاريخ بشر عبارت است از تاريخ پيكار بين نژادهاى عالى و سافل، بين توانايان و ناتوانان و هميشه "زمره مسلطى" در اين عرصه حكمرواست. جهان و اجتماع عرصه عمل "ابرمرد ها" و "نوابغ" و "ذوات بزرگوار" است، كه با تمام نيرو بسوى اوج، بسوى نبرد، بسوى پيروزى پيش مى روند. آنها به هيچ قاعده و ضابطه اخلاقى در اين سير بسوى اوج پاى بند نيستند و نمى توانند باشند. زيرا حصول به عظمت با نفى موازين اخلاق همراه است. آنها بدين ترتيب بردگان و ناتوانان را بزير ربقه خويش در مى آورند، زيرا انسان بر حسب عادت تابع كسانى است كه خواستار نيل به قدرتند.

تنها سروران و نيرومندان مى توانند سازنده تاريخ باشند و به همين سبب خوى و منش سروران، بايد جاى اخلاق گله هاى بندگان را بگيرد. اخلاقيات مسيحى يا اخلاقيات جمع گرايانه و سوسياليست ها، هر دو از نوع اخلاقيات دوم است. بربريت اين سروران هر قدرهم زننده و خشونت آميز باشد تنها شيوه درست است. زيرا از خواست هستى و شيوه بود و كنش آنها ناشى شده است. دعوت به رحم، انساندوستى، عدالت، دموكراسى، مساوات، دعوتى است كه از ميان گله هاى بندگان برخاسته است. مسيحيت چيزى نيست جز دفاع سالوسانه از ناتوانان و بيماران و نالايقان. فضائل عاليه مسيحيت چيزى نيست جز داروهاى مخدر كه آدمى را از فضاى زندگى و زمين دور مى سازد. سوسياليسم نيز مى خواهد به شيوه "رام كنندگان مستور" انسان ها را رام كند. سوسياليسم "خرد" و شخصيت ويژه نيرومند فرد را نابود و در يك جمع گله وار مستحيل مى سازد. سوسياليسم با موعظه عليه ستم و بهره كشى، عليه سرشت طبيعت كه بر بنياد ستم و بهره كشى است پرگوئى مى كند. ولى سوسياليسم مانند مسيحيت ممكن است بيش از دوران كنونى در ميان جامعه پخش شود.

كمون پاريس تنها يك "سو هاضمه" ساده بود. در قرن آينده "قولنج هاى سهمگين" پيش خواهد آمد. لذا بايد "تمدن نو" تمدن جانورهاى موبور، تمدن ابرمردها، سوسياليسم و مسيحيت را دفن كند. تمدن امروزى اروپا غرق در تناقضات است و بايد ابرمرد ها و نژادهاى سرور با دلاورى بيرحمانه اى بر اين تناقضات چيره آيند. اين تناقضات عليرغم بدبينان عصر ما غلبه كردنى است، خوش بينى ناشى از قدرت است.

بدين ترتيب: شكاكيت و ترديد در اصالت نتايج تحقيقات علم و محصولات منطق، اراده گرائى(ولونتاريزم) و تكيه در بست بر قدرت ابر مردها و نژادهاى سرور، فردگرائى(انديويدوآليسم) و اشرافيت و تبليغ كيش نوابغ و ذوات بزرگوار، خردستيزى(ايراسيوناليسم) و انكار ثمربخشى عقل و مدح غريزه و الهام، عصاره آموزش نيچه است. نيچه بر اساس فلسفه و اخلاق خود مداح نظاميگرى(ميليتاريزم) بود و تيپ "نظامى" را از بسيارى جهات مظهر آن انسان ايده آل مى دانست كه بر اساس فلسفه او بايد پرورده شود. لذا عملا نوعى نظاميگرى عمومى جامعه را براى نيل به سيطره و نوعى كيش پيشوائى را در درون اين نوع اجتماعات نظامى شده موعظه مى كرد. وى خواستار بود كه اروپا بر اين اساس متحد شود و تمدن و فرهنگى نو را بسود خود بر جهان تحميل كند. هيتلر پيگير تر از هركس، آرمان هاى نيچه را دنبال كرد و فاحش تر و صريح تر از هر كس ديگر، پليدى و ناتوانى اين ياوه ها را با عمل خود برملا ساخت.

فلسفه نيچه امروز نيز در پايه روش و عمل امپرياليسم است و مظهر آن شيوه كار امپرياليست هاى متجاوز آمريكا در سراسر جهان بويژه در جهان سوم است. مثلا در ويتنام امپرياليست هاى آمريكا تماما و كاملا و بى كم و زياد به مثابه "جانوران موبور" عمل كردند و خواستند با خاكستر كردن خلقى در شعله آتش، سيطره خود را در آسيا و جهان استوار سازند. "سياست از موضع قدرت" اين جانوران نوظهور نيز به عاقبتى خوش تر از عاقبت ددان فاشيستى نرسيد و شكست و ننگ تاريخى را بهره اشان ساخت و بيش از اين نيز خواهد ساخت.

محققين بورژوا، گاه به اتكا زيبائى شاعرانه نوشته هاى نيچه، گاه با توجه به آنكه مردى تيره روز بود، گاه با استفاده از تناقضات گفتارش، گاه با تفسير بغرنج نوشته هاى او مى كوشند او را از نكوهشى كه سزاوار آنست برهانند. ولى نيچه در بيان نظريات غلط و پليد خود فصيح و صريح است. زبان رمز آميز و شاعرانه اش تفكر او را كه باندازه كافى پيگير و خوش پيوند است نمى پوشاند. اين تفكر كه از منبع بهيمى و خودپسندانه روح انسان، از "چشمه تيره" جوامع مبتنى بر بهره كشى و فرمانروائى و پيشوائى برخاسته است، تفكريست زشت و بهيمى كه در يك انسان به معناى جدى اين كلمه حد اعلاى غضب و نفرت را بر مى انگيزد، زيرا تار و پود آن از هارترين خودخواهى هاى شخصى و ملى بافته شده است.

مسئله اى كه نيچه مطرح كرد و پاسخ خود را بدان داد يعنى مسئله ملاك وظائف انسانى در برابر جامعه و تاريخ، مسئله ايست بغرنج. اينجا گرهگاه عمده ترين مسائل اخلاق، عمده ترين مسائل رفتار اجتماعى بشر است.

پاسخ نيچه از يك جهت واكنش افراطى در قبال فلسفه تسليم و رضا، عشق به همه، به دشمن، عدم مقاومت در قبال بد، پاسخ ندادن شر با شر، نفى دربست اعمال قهر و مقابله مسيحانه قهر با مهر است، يعنى واكنشى است در قبال تمام آن اخلاقياتى كه مذهب و عرفان كهن تا تولستوى گرى و گانديسم معاصر از آن ناشى مى شوند. اين مسئله در اخلاق به صورت دو حكم بنيادى "انسان گرگ انسان است" و "انسان خداى انسان است" مطرح شده است، مسئله "مهر" و "قهر" مسئله "محبت" و "قدرت".

نكته ديگرى كه در اينجا مى تواند مطرح شود آنست كه آيا سازندگان تاريخ و طلايه داران و قهرمانان آنها بايد به موازين نوعى اخلاق وضع شده تسليم باشند يا به موازين "نوعى اخلاق واضع"؟ يعنى آيا خود عمل سازندگان تاريخ آئين گذار نيست و آنها بايد به آئين هاى معينى سر فرود آورند؟ آيا اين آئين هاى موضوعه تا چه اندازه اى اصالت دارند؟ اين بحثى است كهنه.

در فلسفه و اخلاق مطلب باين نحو مطرح است: آيا بايد وسائل و اسباب تابع مقاصد و هدف ها باشند، يا به خاطر هدف و مقصد صحيح مانعى ندارد كه ما از وسائل و اسباب ناصحيح نيز استفاده كنيم؟ ماكياوليسم باين مطلب پاسخى داد كه قبل از ماكياول نيز مطرح شده بود: "هدف ها وسائل را توجيه مى كنند". و اين پاسخى است كه ما ماركسيست ها با آن موافق نيستيم. ماركسيسم "وسائل" و "هدف ها" را در وحدت ديالكتيكى آنها در نظر مى گيرد. نمى توان براى هدف هاى ضد اجتماعى، وسائل خوب بكار برد يا نمى توان به هدف هاى عادلانه اجتمناعى با وسائل بد رسيد. مابين هدف ها و وسائل همآهنگى منطقى است. هدف هاى درست خواستار وسائل درستند و بر عكس. ماركس مطلب را باين نحو مطرح مى كند.

اما در اصل، مسئله مطروحه ماركسيسم بر آنست كه وظيفه انسان پيكار فداكارانه و پيگير و بى باكانه بخاطر رهائى انسان هاى ستمكش و محروم است. عشق به انسان هاى محروم، علاقه به آزادى آنها، اعتقاد به برابرى حقوق انسان ها صرفنظر از قوم، نژاد، جنس، شغل، طبقه از سوئى و ضرورت تشكل ، كسب نيرو، نبرد، برداشتن جسورانه موانع از سر راه، يورش به پيش، غلبه بر دشمن، مقاومت در قبال دشوارى، خوش بينى و روش مثبت و سازنده انقلابى و غيره از سوى ديگر دو قطب ضرور و انفكاك ناپذير در عمل يك انسان انقلابى است. اگر ما قدرت و پيكارجوئى را نه به حساب انسان ها، بل به حساب اعتلا فرد جداگانه، يا طبقه و نژاد جداگانه مطلق كنيم، آنرا به يك مبدا بهيمى بدل ساخته ايم.

اگر ما عشق به انسان را غير طبقاتى در نظر گيريم، آنرا از چارچوب مشخص تاريخى خارج سازيم، آنرا به تنها ملاك رفتار بشرى تبديل كنيم، اصول گانديستى "آهيسما" (بى آزارى مطلق) و "ساتياگراها" (مبارزه تنها به اتكا قوت روح و فضائل اخلاقى) را موعظه كنيم، بنوبه خود بندگى و سرورى را ابدى كرده ايم و در زير نقاب مردم دوستى بدشمنان مردم خدمت نموده ايم و به نيچه ايسم خدمت كرده ايم.

...

ممكن است بگويند: تركيب "پيكار بى امان" از سوئى و "انساندوستى عميق و پيگير" از سوى ديگر در عمل يا آسان نيست يا گاه محال است و مواردى پيش مى آيد كه بايد همه فضائل از يك سو (دموكراسى، انترناسيوناليسم، هومانيسم، عدالت رفتار را) بسود فضائل ديگر (قاطعيت در نبرد، نيل به پيروزى بر ضد دشمن، اثربخشى اقدام، استفاده صحيح از فرصت و غيره) يا ناديده گرفت يا بسيار محدود كرد. اينكه تركيب اين دو جهت دشوار است سخن درستى است ولى اينكه محال است ما آنرا به مثابه يك خطاى جدى منطقى و پيشداورى خطرناك اخلاقى رد مى كنيم. اگر ميل و همت و رقت وجود داشته باشد مى توان در هر مورد مشخص قاطعترين، اثربخش ترين و در عين حال انسانى ترين شيوه رفتار را يافت. .

 

برگرفته شده از طبری

 

 

 


November 11th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي